داستان ضرب المثل(ماتمکده عشاق)



کارت پستال های

تا پول داری رفیقتم قربون بند کیفتم

 

 

تا پول داری رفیقتم قربون بند کیفتم




در روزگاران قديم مردي بود ثروتمند و اين مرد فرزندي داشت عياش. هرچه پدر به فرزند خود نصيحت مي‌كرد كه با

دوستان بد معاشرت مكن و دست از اين ولخرجي‌ها بردار كه دوست ناباب بدرد نمي‌خورد و اينها عاشق پولت

هستند جوان جاهل قبول نمي‌كرد تا اينكه مرگ پدر مي‌رسد پدر مي‌گويد فرزند با تو وصيتي دارم من از دنيا مي‌روم

ولي در آن مطبخ كوچك را قفل كردم و اين كليدش را به دست تو مي‌دهم، در توي آن مطبخ يك بند به سقف آويزان

است هر موقع كه دس تو از همه جا كوتاه شد و راهي به جايي نبردي برو آن بند را بينداز گردن خودت و خودت را

خفه كن كه زندگي ديگر به دردت نمي‌خورد.پدر از دنيا مي‌رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط مي‌كند و

به عياشي مي‌گذراند كه هرچه ثروت دارد تمام مي‌شود و چيزي باقي نمي‌ماند. دوستان و آشنايان او كه وضع را

چنين مي‌بينند از دور او پراكنده مي‌شوند. پسر در بهت و حيرت فرو مي‌رود و به ياد نصيحت‌هاي پدر مي‌افتد و

پشيمان مي‌شود و براي اينكه كمي از دلتنگي بيرون بيايد يك روز دو تا تخم‌مرغ و يك گرده نان درست مي‌كند و روانه

صحرا مي‌شود كه به ياد گذشته در لب جويي يا سبزه‌اي روز خود را به شب برساند و مي‌آيد از خانه بيرون و راهي

بيابان مي‌شود تا مي‌رسد بر لب جوي آب.دستمال خود را مي‌گذارد و كفش خود را در مي‌آورد كه آبي به صورت بزند

و پايي بشويد در اين موقع كلاغي از آسمان به زير مي‌آيد و دستمال را به نوك خود مي‌گيرد و مي‌برد. پسر ناراحت و

افسرده به راه مي‌افتد با شكم گرسنه تا مي‌رسد به جايي كه مي‌بيند رفقاي سابق او در لب جو نشسته و به عيش

و نوش مشغولند. مي‌رود به طرف آنها سلام مي‌كند و آنها با او تعارف خشكي مي‌كنند و مي‌گويند بفرماييد و پهلوي

آنها مي‌نشيند و سر صحبت را باز مي‌كند و مي‌گويد كه از خانه آمدم بيرون دو تا تخم‌مرغ و يك گرده نان داشتم لب

جويي نشستم كه صورتم بشويم كلاغي آن را برداشت و برد و حاليه آمدم كه روز خود را با شما بگذرانم.رفقا شروع

مي‌كنند به قاه‌قاه خنديدن و رفيق خود را مسخره كردن كه بابا مگر مجبوري دروغ بسازي گرسنه هستي بگو گرسنه

هستم ما هم لقمه ناني به تو مي‌دهيم ديگر نمي‌خواهد كه دروغ سرهم بكني پسر ناراحت مي‌شود و پهلوي رفقا

هم نمي‌ماند. چيزي هم نمي‌خورد و راهي منزل مي‌شود منزل كه مي‌رسد به ياد حرف‌هاي پدر مي‌افتد مي‌گويد

خدا بيامرز پدرم مي‌دانست كه من درمانده مي‌شوم كه همچه وصيتي كرد حالا وقتش رسيده كه بروم در مطبخ و

خود را با طنابي كه پدرم مي‌گفت حلق‌آويز كنم.مي‌رود در مطبخ و طناب را مي‌اندازد گردن خود تكان مي‌دهد يك وقت

يك كيسه‌اي از سقف مي‌افتد پايين. وقتي پسر مي‌آيد نگاه مي‌كند مي‌بيند پر از جواهر است مي‌گويد خدا ترا بيامرزد

پدر كه مرا نجات دادي. بعد مي‌آيد ده نفر گردن كلفت با چماق دعوت مي‌كند و هفت رنگ غذا هم درست مي‌كند و

دوستان عزيز! خود را هم دعوت مي‌كند. وقتي دوستان مي‌آيند و مي‌فهمند كه دم و دستگاه روبه‌راه است به

 

چاپلوسي مي‌افتند و از او معذرت مي‌خواهند.خلاصه در اتاق به دور هم جمع مي‌شوند و بگو و بخند شروع مي‌شود.

در اين موقع پسر مي‌گويد حكايتي دارم. من امروز ديدم يك بزغاله وسط دو پاي كلاغي بود و كلاغ پرواز كرد و بزغاله را

برد. رفقا مي‌گويند عجب نيست درست مي‌گويي، ممكن است.پسر مي‌گويد من گفتم يك دستمال كوچك را كلاغ

برداشت شما مرا مسخره كرديد حالا چطور مي‌گوييد كلاغ يك بزغاله را مي‌تواند از زمين بلند كند و چماق‌دارها را صدا

مي‌كند. كتك مفصلي به آنها مي‌زند و بيرونشان مي‌كند و مي‌گويد شما دوست نيستيد عاشق پول هستيد و غذاها

را مي‌دهد به چماق‌دارها مي‌خورند و بعد هم راه زندگي خود را عوض مي‌كند.




 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, | 11:38 AM | نویسنده : Ali |